سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حجت قاسم خانی

-   دراویش آمده بودند توی حجره‌های فیضیه‌ و جا خوش کرده بودند. هیچ‌کس هم حریف‌شان نبود   .یک بار روح‌الله با یکی از دراویش جر و بحثی کرد و یک سیلی آبدار گذاشت در ِ گوشش. حالا دیگر حریف‌شان می‌شدند. بیرونشان هم کردند   .

-   کسی را نپسندیده بود. الّا دختر آقای ثقفی، که او هم رضایت نمی‌داد. با صحبت‌های زیاد و چند بار خواب دیدن، بالأخره حاضر شد با آقا روح‌الله ازدواج کند   . عقد را در حرم حضرت عبدالعظیم خواندند و ماه مبارک یک عروسی ساده گرفتند. همان اول به خانم گفت: هر کاری می‌خواهی بکن، فقط گناه نکن   .

 -       آقای بروجردی بی‌مشورت آقا روح‌الله موضع نمی‌گرفت. وقتی هم می‌خواست پیش شاه نماینده بفرستد، او را می‌فرستاد   .آقا روح‌الله از پیش شاه برگشته بود و داشت گزارش می‌داد: نمی‌خواهم از خودم تعریف کنم ولی ابهت من شاه را گرفته بود و بر حرف‌هایش مسلط نبود. 

  

 -    شب را تقسیم کرده بودند. دو ساعت آقا می‌خوابید و خانم حواسش به بچه‌ها بود، دو ساعت خانم می‌خوابید و آقا بچه‌داری می‌کرد. روزها هم بعد درس، یک ساعت مخصوص بازی با بچه‌ها بود  .

 -  بازاریان تهران آمده بودند پیش آیت‌الله بروجردی که «پیش‌نماز می‌خواهیم ». او هم آقا روح‌الله را معرفی کرده بود؛ اما کی می‌توانست آقا روح‌الله را راضی کند؟ از آن‌ها اصرار و از او انکار که: من می‌خواهم طلبه باشم، درس بخوانم و درس بدهم .

 -  علیه لایحه‌ی انجمن‌های ایالتی و ولایتی که بیانیه داد، بعضی علما ‌گفتند : «شاه شیعه است، مگر با شاه شیعه می‌شود مبارزه کرد؟» وقتی گفت در اعتراض به جنایات شاه، نیمه شعبان را جشن نگیریم، می‌گفتند: «چراغانی نیمه شعبان را به خاطر مبارزه تعطیل کنیم؟!» یک عده مقدس‌نما هم سر این دعوا می‌کردند که او انگلیسی است یا آمریکایی؟! بعضی‌ها هم می‌گفتند تارک‌الصلوه است، روزه هم نمی‌گیرد؛ اما زردچوبه می‌مالد به صورتش که بگوید روزه‌ام! بعضی‌ها هم می‌گفتند این عمامه‌اش کوچک است و در حد مرجعیت نیست. این جور حرف‌ها را که می‌شنید، می‌گفت: به آقایان بگویید من هنوز مشرک نشده‌ام.

 -  اول تبعید که رفت ترکیه، بردنش توی یک منطقه که زهر چشم بگیرند و بترسانندش. گفتند: اینجا قبر چهل نفر از علمای ترکیه است که با حکومت مخالفت کردند و کشته شدند . گفت: عجب! ای کاش ما هم چنین چیزی داشتیم تا این جور از علمای ترکیه عقب نباشیم !

 - با آن تابستان‌های گرم نجف، حاضر نشد کولر هم بخرند. یک کولر توی حیاط بود برای جلسات عمومی شبانه که آن هم پوشال نداشت. پره‌اش می‌چرخید و باد گرم را می‌زد توی صورت‌ها. با آن هوای گرم و خشک و با آن سن آقا، هرچه اصرار می‌کردند که تابستان‌ها برود کوفه که خنک‌تر است، قبول نمی‌کرد. یک بار یکی از دوستانش کلی مقدمه چینی کرد و از مریض‌هایی که توی کوفه خوب شده بودند گفت و این که هوای نجف، زهری است که پادزهرش هوای کوفه است و … آقا یک لبخند تحویل داد که :  من چطور بروم کوفه خوش بگذرانم وقتی بچه‌های مسلمان توی ایران گرفتار سیاه‌چال‌ها و شکنجه‌ها هستند؟

 -  درس که تمام می‌شد بعضی می‌آمدند می‌گفتند برای‌مان استخاره کنید. می‌خندید می‌گفت به خدا توکل کنید بیشتر درس بخوانید کمتر استخاره کنید .

 - دوستانم را دعوت کرده بودم ناهار. حاج آقا روح الله و حاج آقا مصطفی هم بودند. مصطفی نوجوان بود. همه دور کرسی نشسته بودیم. مصطفی خوابی دیده بود که هنوز برای پدر تعریف نکرده بود. دوستانم گفتند مصطفی خوابت را برای پدرت هم بگو. پدرش را نگاه کرد اما پدر نگاهش نکرد. گفتند اجازه بدهید خوابش را بگوید. گفت بگو. مصطفی گفت خواب دیدم توی مجلسی نشسته‌ام که همه فیلسوف‌ها مثل فارابی و ابن‌سینا و ملاصدرا و … نشسته‌اند و شما که آمدید تو، همه به احترام شما بلند شدند و شما را بردند بالای مجلس نشاندند. حاج آقا روح الله نگاهش کرد. گفت تو این خواب را دیده‌ای؟ مصطفی گفت بله. گفت بی‌خود چنین خوابی دیدی !

 -  شب، خانه مصطفی مهمان بودم. تا نیمه‌های شب بحث می‌کردیم. تازه خوابیده بودم که با صدای گریه از خواب پریدم. گفتم شاید کسی از همسایه‌هاتان مرده و دارند برایش گریه می‌کنند. مصطفی گوش داد گفت نه این صدای آقایم است. نماز شب می‌خواند .

 -  عده‌ای بازاری آمدند گفتند بازاری‌ها برای شما خیلی کارها کرده‌اند. گفت بی‌خود کرده‌اند. اگر برای خدا کرده‌اند خدا اجرشان بدهد اگر برای من کرده‌اند من چیزی ندارم بدهم .

 - نجف شب‌ها می‌رفت زیارت‌. هر شب. گفت والله ظالم است کسی کنار دریای امیرالمومنین بخوابد و تشنه بخوابد. شما چه می‌فرمایید؟

 -  نفت توی نجف کمیاب شده بود. آمد توی حیاط‌. دید کسی می‌خواهد برود نفت بگیرد. گفت مبادا بگویید نفت را برای کی می‌خواهید. اگر صف بود شما هم نوبت بایستید .

- هر وقت یکی از علما از دنیا می رفت، درس را تعطیل می کرد و به طلبه ها می گفت بروند مراسم تشییع جنازه. مصطفی که از دنیا رفت، نگذاشت درس را تعطیل کنند.

- جمع شده بودیم جماران گزارش وضعیت جنگ بدهیم. با پیراهن سفید و عرق چین و جلیقه نشسته بود روی مبل‌. هرکس به نوبت گزارش می‌داد. یک دفعه از جایش بلند شد از اتاق بیرون رفت. وقتی برگشت گفتیم آقا کسالتی پیدا کردید؟ گفت: «خیر! وقت نماز است.» جلسه جنگ تعطیل شد همه بلند شدیم پشت سرش نماز خواندیم.

- فرزند یکی از وزیرها شهید شد. گفتیم پیامی بدهید. گفت همه جوان‌هایی که شهید می‌شوند فرزند من هستند برای من بچه وزیر و غیر وزیر فرقی نمی‌کند.

-  مغازه سنگکی نزدیک جماران بود. شاطر که فهمید نان را برای منزل امام می‌بردند. خمیرش را بزرگتر گرفت و دوطرفش را حسابی کنجد پاشید. نان را آوردند سرسفره. گفت این را ببرید پس بدهید و از همان نان‌هایی که برای همه مردم می‌پزند بگیرید. از این به بعد هم نگویید برای کی نان می‌خواهید.

- خانم مهمان داشت. کتاب‌هایم را برداشتم رفتم اتاق آقا درس بخوانم. کمی که گذشت بلند شد رفت برایم چای آورد. با خجالت گفتم شما چرا زحمت کشیدید؟ گفت آدمی که درس می‌خواند، محترم است.

-   مهمان داشتیم. ظرف‌های ناهار بیشتر از روزهای قبل بود. آمد توی آشپزخانه آستین‌هایش را زد بالا. گفت امروز ظرف‌ها زیاد است. آمده‌ام کمک‌تان.

-  یکی از نوه‌های امام توی مشهد به طرفداری از بنی‌صدر و علیه شهید رجایی سخنرانی کرد و ملت را به هم ریخت. وسط شلوغی هم دست به اسلحه برد. خبر که به امام رسید به دامادش، آقای اشراقی، گفت: پیغام دهید نامبرده تحت‌الحفظ به تهران اعزام شود. اگر خواست تیراندازی کند، مهلت ندهند و بلافاصله به او شلیک کنند و از پای درش آورند.

-  می‌خواند و گریه می‌کرد. کودکی نامه نوشته بود که: «اماما! چون تو خدا را دوست داری، من هم تو را دوست دارم. چون تو با خدا رابطه داری، ما هم با تو رابطه داریم». می‌خواند و گریه می‌کرد و می گفت: «کاش من با خدا رابطه داشتم تا این‌ها راست باشد».

-  بی‌حال روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود. خانم از درآمد تو. نگاه‌شان به هم افتاد. گفت شما نباید می‌آمدید این‌جا پله دارد کمرتان درد می‌گیرد. خانم گفت من دوست دارم بیایم شما را ببینم. امام گفت من هم دوست دارم‌؛ ولی نگران حال شما هستم شما کمرتان درد می‌کند. صندلی کنار تخت را نشان دادند و تعارف‌شان کرد که بنشیند

-  توی اتاق آی‌سی‌یو خوابیده بود. از خواب بیدار شد. پرسید چقدر به اذان صبح مانده است؟ گفتند نیم ساعت. هول شد. چند بار گفت دیر شد. دیر شد.

-  هر وقت می‌رفتیم بالای سرش می‌گفتیم وقت نماز است چشم‌هایش را باز می‌کرد. ساعت 7:30 شب سیزده خرداد بود. احمد آمد گفت وقت نماز است. جواب نداد. ساعت 10:25 منحنی‌های نوار قلبش روی مانیتور صاف شد.

 

 

 

 


[ جمعه 90/4/10 ] [ 6:28 عصر ] [ حجت قاسم خانی ]
درباره وبلاگ
لینک دوستان
چه انتظار عجیبی !!! تو در میان منتظران هم عزیز من چه غریبی عجیب تر آنکه چه آسان نبودنت شده عادت چه بی خیال نشستیم نه کوششی نه وفایی فقط نشسته و گفتیم خدا کند که بیایی
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 119
بازدید دیروز: 10
کل بازدیدها: 128433