سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حجت قاسم خانی

از حضرت صادق علیه السّلام روایت است که: روزى حضرت داود «على نبیّنا و علیه السّلام»، از منزل خود بیرون رفت و زبور مى‏خواند. و چنان بود که هر گاه آن حضرت، زبور مى‏خواند از حسن صورت او جمیع وحوش و طیور و جبال و صخور حاضر مى‏شدند و گوش مى‏کردند و همچنان مى‏رفت، تا به دامنه کوهى رسید، که به بالاى آن کوه پیغمبرى بود، حزقیل نام و در آنجا به عبادت مشغول بود. چون آن پیغمبر صداى مرغان و وحوش و حرکت کوهها و سنگها دید و شنید، دانست که داود است که زبور مى‏خواند. حضرت داود به او گفت که: اى حزقیل، اجازه مى‏دهى که بیایم پیش تو؟ عابد گفت: نه، حضرت داود به گریه افتاد، از جانب حضرت بارى وحى به او رسید که، داود را اجازه ده، پس حزقیل دست داود را گرفت و پیش خود کشید، حضرت داود از او پرسید که: هرگز قصد خطیئه و گناهى کرده‏اى؟ گفت: نه. گفت: هرگز عجب کرده‏اى؟ گفت: نه. گفت: هرگز تو را میل به دنیا و لذّات دنیا بهم مى‏رسد؟ گفت: بهم مى‏رسد، گفت: چه مى‏کنى که این را از خود سلب مى‏کنى؟ و این خواهش را از خود سرد مى‏نمائى؟ گفت: هر گاه مرا این خواهش مى‏شود، داخل این غار مى‏شوم که مى‏بینى و به آنچه در آنجا است نظر مى‏کنم، این میل از من بر طرف مى‏شود. حضرت داود علیه السّلام به رفاقت او داخل آن غار شد، دید که یک تختى در آنجا گذاشته است و در روى آن تخت، کلّه آدمیى و پاره‏اى از استخوان‏هاى نرم‏شده گذاشته، و در پهلوى او لوحى دید از فولاد و در آنجا نقش است که: من فلان پادشاه هستم، که هزار سال پادشاهى کردم، هزار شهر بنا کردم، چندین بواکر ازاله بکارت کردم و آخر عمر من، این است که مى‏بینى که خاک، فراش من است، و سنگ بالش من، و کرمان و مارها همسایه من هستند، پس هر که زیارت من مى‏کند، باید فریفته دنیا نشود و گول او نخورد.

 


[ یکشنبه 92/1/18 ] [ 9:38 عصر ] [ حجت قاسم خانی ]
درباره وبلاگ
لینک دوستان
چه انتظار عجیبی !!! تو در میان منتظران هم عزیز من چه غریبی عجیب تر آنکه چه آسان نبودنت شده عادت چه بی خیال نشستیم نه کوششی نه وفایی فقط نشسته و گفتیم خدا کند که بیایی
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 57
بازدید دیروز: 8
کل بازدیدها: 128585